تنهایی...
تـــنهایی...
تنها که میشی بیشتر فکر میکنی به خودت به زندگی به گذشته ای که داشتی به آینده ای که خواهی داشت...
تنها که میشی تازه میفهمی دنیا چقدر بزرگه وتو چقدر از اونایی که دوستشون داری دوری...
وقتای تنهایی تازه آدم به خودش میاد و میبینه زندگی یه سرسره ای بیش نیست باید سخت بالا بری ولی ممکنه فقط واسه یه لحظه خوشی برگردی سر جای اولت(به قول شاعر که میگه : چقدر بالا وپایین داره دنیا)...
وقتی تنها میشی تازه میفهمی که دیگه نمیتونی با کسی درد و دل کنی چون سنگ صبورت رو یه جای دور جا گذاشتی...
بغض گلوت رو میگیره ولی اشکات نمیتونن سرازیر بشن...
چشمت به تلفن سفید میشه که اونایی که دوستشون داری بهت زنگ بزنن ولی...
گاهی دلت میخواد گریه کنی جیغ بکشی داد بزنی و بگی که چقدر تنهایی...
ولی یهو یاد اونی می افتی که حتی وقتی مادر هم رهات کرد اون تنهات نذاشت کسی که آدما بهش میگن:خدا...